نوشته شده توسط : maloosak

مي‌رسد بهار

سبز مي‌کند دوباره تک‌درخت خانه را

مي‌رسد و با دو دست خيس خود

پاک مي‌کند تمام غصه‌هاي خانه را.

 

اي بهار من!

مي‌رسد بهار و من هنوز

          در خزان بي‌کسي

          مانده‌ام در انتظار

منتظر براي لحظه‌اي که مي‌رسي ز راه

منتظر براي گريه‌اي که بشکند

لحظه‌لحظه‌ي سکوت خانه را.

*   *   *

مي‌رسي

          سبز و شاد و مهربان

لحظه‌ي رسيدنت

مي‌بري ز گريه‌ام قرار

پيش پاي تو

          دانه‌دانه اشک‌هاي خويش را

 

          مي‌کنم نثار.




:: بازدید از این مطلب : 1203
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : maloosak

  عشق چيست؟ مادر گفت عشق يعني فرزند. پدر گفت عشق يعني همسر. دخترک گفت عشق يعني عروسک. معلم گفت عشق يعني بچه ها. خسرو گفت عشق يعني شيرين. شيرين گفت عشق يعني خسرو . اما فرهاد هيچ نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشماني باراني. ميخواست فرياد بزند اما سکوت کرد!‌ميخواست شکايت کند اما نکرد. نفسش ديگر بالا نمي آمد؟ سرش را پايين آورد و رفت! هر چند که باران نمي گذاشت جلوي پايش را ببيند! ولي او نايستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون ميدانست او نبايد بماند. و عشق معنا شد




:: بازدید از این مطلب : 1096
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد